شعرزمان {سپیگان}داستان.مطالب متنوع
اشعار، رمان و مطالب متنوع ادبی
نفس صبح
آقای جاهدجلو تعمیرگاه ماشین استاد رحمان مضطرب قدم می زد وبا خودش حرف می زد وزود زود به ساعتش نگاه میکرد،استاد رحمان متوجه نگرانی ووضع غیرعادی جاهد شده بود واز سرکنجکاوی پرسید ،حسین آقا چی شده امروزتوخودت نیستی مشکلی برات پیش اومده،الان یه ساعته که همینطوری راه میروی وبا خودت حرف می زنی ،جاهد آهی کشید وبا صدای بغض آلودی گفت:استا از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان،مدتیست پسرم سامان کلیه هایش رااز دست داده وپزشک معالجش گفته که حتما باید عمل پیوند صورت بگیره ماهم به همین خاطربه همه جاسرزدیم واین دروآن در زدیم تا اینکه بنده خدایی حاضرشده درصورت موافقت خانواده اش یکی ازکلیه هایش رابه سامان بدهد وقراربود جواب قطعی راتا ساعت چهاراطلاع دهد الان ساعت پنج شده هنوز زنگ نزده است .منتظرزنگ ایشان هستم می ترسم منصرف بشود.آنوقت دیگرنمی دانم چه کارباید بکنم ،استاد رحمان با صدای کلفت خود گفت:حسین آقا بسپارش به خدا،اوخودش درست می کند،جاهد گفت:درسته استا رحمان راستي استا ماشین کی راه می افتد تا بروم ببینم سرنوشت برای ماچه حوادثی رادرآستین دارد؛استا گفت یک ربع ساعت دیگرتمام می شود درآن حال تلفن همراه جاهد زنگ زد،اوبلافاصله با عجله گوشی رابازکرد،گفت الوبفرمایید،صدای مادرش بود با گریه گفت:حسین رباب وسایلش راجمع کرده ومی خواهد برود،جاهد با صدای جیغ مانندی گفت:آخرچرا باز چی شده مادرش گفت:با بچه ها دعواکرده زودترخودت رابرسان ،جاهد مثل کسی که برق گرفته خشکش زده وبه یک نقطه خیره شد.استا رحمان درحالیکه روغن دستانش رابا کهنه پاک می کرد،به نزد جاهد آمد وبا نگرانی پرسید:حسین آقا دیگه چی شده ،چه اتفاقی افتاده،زبانم لال اتفاقی برای سامان افتاده جاهد آهی کشید ونزدیک بود مثل ،بچه بزند زیرگریه خطاب به استا رحمان گفت:استا بخدا دیگرنمی دانم چه خاکی به سرم بریزم .مگریک انسان چقدرمیتواند طاقت داشته باشد ،آخرمشکلات یکی دوتا که نیست،مادرم زنگ زده بود می گفت ،خانمم قهرکرده ومی خواهد به خانه پدرش برود .استا با تعجب پرسید آخرمگر یک مادرمی تواند تواین اوضاع واحوال قهرکند خوب حالا چی شده ،جاهد گفت ،با بچه ها دعوا کرده ،تعجب استا رحمان چند برابرشد وپرسید:مگرمیشود یک مادربخاطردعوا با بچه هایش خانه راترک کند،یعنی چه؟جاهد آه جانگدازی از ته دل کشید وگفت:استا والله چه عرض کنم ،مادرخودشان نیست،مادرشان به رحمت خدا رفته،ازروزی که پایش را به خانه ما گذاشته یک روزخوش ندیده ام ،یک دخترویک پسرمریض دارم وهمیشه خداباآن بیچاره دعوا می کنند درحالیکه مثل مادرخودشان مهربان است وآنها راتروخشک می کند،اما بچه ها روی دنده لج افتاده اند وچشم دیدن اوراندارند ،استا راست گفته اند که زن ستون زندگی است واگراین ستون بیفتد زندگی برسرانسان خراب می شود،الان زندگی من هم روی سرم خراب شده است استا سرش را تکان داد وگفت بیچاره .بعد اشاره کرد که ماشین حاضرشده است ،جاهد فی الفورخودش را به خانه رساند،ازدرکه وارد میشد،رباب خانم هم خارج میشد ،جاهد تا خواست لب بگشاید:رباب خانم گفت:حسین بس کن.دیگرتحملش راندارم این تو .این هم بچه هایت ،توکه بچه هایت رامی شناختی چرا ازدواج کردی،مگرمن کم محببتان کردم به خدا ازهرراهی که وارد شدم بالاخره شکست خوردم حالا دیگر میروم پی سرنوشت خودم بعد خداحافظی کرد،ورفت .جاهد وارد خانه شد ،مادرش جلوآمد وگفت:حسین به خدا هرچه اصرار کردم نشد.بچه ها به سیم آخرزده اند می گفتند یا آن زن تواین خانه یا ما،بعد با صدای لرزان گفت:پسربیچاره ام چراباید به این روز بیفتی .خدایا امتحان ماراآسان کن.سولماز به حالت قهر پشت کامپیوترنشسته بود ،سامان هم به اطاقش رفته دررا قفل کرده بود ،جاهد نمی دانست چه کارکند ،گیج ومنگ شده بود،به داستان زندگیش فکرمی کرد که به تراژدی تبدیل شده است .قدرت تصمیم گیری راازدست داده بود،مثل بچه های عصبی ناخنهایش را می جوید ،ازروزی که همسرمهربانش اکرم خانم مرده بود رنگ شادی راازیادبرده بود تازه می خواست درکناررباب خانم که یکی ازهمکاران اش بود ودریک مدرسه درس می دادند قصه تلخ جدایی از همسرش رافراموش کند بچه هایش سرناسازگاری را گذاشته بودند واصلا از خواسته خودشان که رفتن رباب خانم ازخانه شان بودکوتاه نمی آمدند ،جاهد روی مبل مچاله شده بود وبه سرنوشت غمبارخودفکرمیکرد که یک مرتبه صدای ناله سامان ازاطاقش بلند شد،هرسه نفرباعجله به دربسته هجوم آوردند ،مادرجاهد مشت به درمیکوفت وگریه کنان التماس میکرد که سامان دررا باز کند اما سامان دیگرقادربه حرکت نبود،سولمازدوید،وکلید یدک راآورد ودررابازکرد وهرسه به دورسامان که به روافتاده بود حلقه زدند جاهد سامان را بغل کرد وقتی چشمان گود رفته وبی فروغش رادید گریه امانش نداد،بریده بریده به سولمازگفت زود باش وسایلش راآماده کن ببریمش بیمارستان ،خدا بدادمان برسد،سامان را دربیمارستان امام بستری کردند،دکترشهیدی پزشک معالج سامان خیلی با تاکید گفت:آقای جاهد حداقل تا چهل وهشت ساعت دیگراگرعمل نشود دیگراز دست ماکاری ساخته نخواهد شد،لبهای جاهد لرزید ،رنگش مثل برف شد زبانش بند آمد ،ومغزش قفل کرد،همین قدرمیدانست که فرزند دلبندش با مرگ دست به گریبان است ،سخنان دکترشهیدی مثل پنک برمغزش کوفته شد،ضربان قلبش ازیک قدمی شنیده می شد،دکترتمام مدارک وآزمایشات سامان راباخودبرد وجاهد بادریایی ازغم وناامیدی تنها گذاشت بازنا امیدانه رفت سراغ دکتروگفت:آقای دکتراگرامکانش هست کلیه مرادربیاورید وپیوند بزنید،دکترشهیدی بازهمان سخنانش را تکرار کرد،وگفت:آقای جاهد کلیه های تونارسایی دارند والان خودتو تحت درمان هستی این کارامکان ندارد ،جاهد برگشت وتا نصف شب به هرکجا که کوچکترین امیدی می رفت تلفن کرد وسرزد اما به دربسته برخورد نصف شب خسته وکوفته درحالیکه درآتش غم وناامیدی بریان می شد،به منزل بازگشت آن کسی که قرار بود کلیه بدهد خانواده اش رضایت نداده بودند سولماز بسترخالی برادرش رادرآغوش کشیده وبه شدت گریه میکرد،مادرجاهد جانمازانداخته نماز می خواند وبه درگاه خداوند ناله وزاری میکرد،جاهد رفت به سراغ عکس یگانه پسرش وشروع کرد به درد دل کردن :پسرم ،عزیزدلم،سامان آخرچرا می خواهی بابا راتنها بگذاری چه زود ازما سیرشدی ،نکند دلت برای مامان اکرم تنگ شده،به خدا دل من هم تنگ شده،اما پسرم چه می توان کرد زندگی فراز ونشیب های زیادی دارد،با سرنوشت نمی توان جنگید،پسرم یادت هست،بچه که بودی می گفتی:بابا وقتی بزرگ شدم می خواهم دکترشوم وپیرمردها وپیرزنها را مجانی معاینه کنم.حالا خودت روی تخت بیمارستان افتاده ای وهیچ کس نمی تواند کمکت کند.حتی من که پدرت هستم ؛بابا تورا به خدا مارا تنها نگذار ،توبهترین گل گلشن زندگی من هستی ،هنوززخم جدایی مامان اكرم دردلم خون می دهد اگرتوراهم ازدست بدهم آنوقت من دیگرنیستم ،بابا نترس امشب تورا ازخدا خواهم گرفت،خدا سبب ساز است من میدانم سبب سازاست آقای جاهد یک ریزبا عکس سامان حرف میزد واشک می ریخت،ازدقایقی قبل باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود وهرلحظه برشدت وسرعتش افزوده می شد،صدای زوزه سیمهای برق وهای وهوی درختان غوغایی دربیرون برپاکرده بود،گویی نعش سکوت برشانه های طوفان به گورستان ابدیت تشییع می گردد،ابرهای سیاه تمام پهنه آسمان رافراگرفت دریک لحظه آسمان به شدت برق زد،ولحظاتی بعد غرش مهیب ترازطوفان بیرون دردل جاهد برپا شده بود،اودوطوفان راتجربه میکرد،مادرجاهد باترس ولرز شروع به خواندن نمازآیت کرد،سولمازخودرازیر پتو پنهان کرده بود،طوفان مثل لشگرمغول هرچه راهشان قرار می گرفت،نابود میکرد،حتی به چندین ساختمان خسارت واردآورد ودرختان راازریشه می کند،بعد ازدقایقی ازشدت باد کاسته شد گویی دل آسمان به رحم آمد،وکم کم خشم طبیعت فروکش کرد ودانه های آلما سگون باران ازدل ابرهای سیاه باریدن گرفت،آسمان دل جاهد هم که ابرهای تیره وتا غم وغصه وناامیدی آن رافرا گرفته بود .شروع به ریزش کرد،مردبخاطر حفظ غرور مردانه خود درپیش بچه هایش گریه نمی کند،مگراینکه دردازحد بگذرد وفوق طاقت باشد ،سولماز خيلي وقت بود كه شاهد گفتگوي پدرش با عكس سامان بود وهرازگاهی سرش را از زير پتو در مي اورد و به پدرش نگاه مي كرد و بالاخره نتونست گريه پدرش را تحمل بكند با دیدگان گریان آمد ودستانش رادورگردن پدرحلقه کردوگفت بابا تورا به خدا گریه نکن بابا،به خدا دلم آتش می گیرد،تورا خدا گریه نکن،وقتی توگریه می کنی من احساس می کنم که آخردنیاست وامیدم ازهرطرف قطع می شود،جاهد دخترش رادرآغوش کشید و سرورویش را بوسه باران کردوگفت :نه غصه نخورعزیزدلم همه چی درست خواهد شد،داداش سامان هم خوب خواهد شد،خدا بزرگ است حالا بروبگیربخواب دیگرچیزی به صبح نمانده است ،سولمازرفت دریک گوشه ای نشست وبریده بریده گفت:بابا خوابم نمی آید ،مگرمی توانم بخوابم ،آخرچراخدا مارا دوست نداره،جاهد گفت:نه دخترم خداانسانها راامتحان می کند نبايد این حرفها را بزني خدا بزرگ است ،خدا ارحم الراحمین است،جاهد یک بارهم رفت سراغ عکس همسراولش اکرم خانم وخطاب به عکس گفت:اکرم جان،سامان دلش برای توتنگ شده ومی خواهد ماراتنها بگذارد ،عزیزم ازوقتی که مارا تنها گذاشته ای خنده را فراموش کرده ام،رنگ شادی ازیادم رفته تمام خاطرات شیرینم با تودفن شده است به خدا هنوززخم جانسوز جدایی توبهبود نیافته زخم دیگری رادردلم احساس می کنم ،اکرم جان آن روزهای شاد وخرم کجا رفت ،آخرمن چه گناهی کرده ام که مستوجب این همه مجازات هستم،جاهد آن قدرگریه کرده بود که دیگرچشمه چشمش خشک شده بود،درآن حال صدای روحبخش اذان ازگلدسته های مسجد جامع پخش شد،جاهد متوجه شد که سولمازومادرش درهمان جایی که نشسته بودند خوابشان ربوده است ،خودش نیزدست کمی ازآنها نداشت روی مبل مچاله شده بود انگاجسمش لحظه به لحظه ذوب می شود.میان خواب وبیداری بود که یک مرتبه تلفن منزلشان زنگ زد هرسه مثل فنرازجایشان جهیدند ،ابتدا خواب آلود به همدیگرخیره شدند تلفن همچنان زنگ می زد هرسه مثل برف سفید شده بودند صدای ضربان قلبشان به وضوح شنیده می شد جاهد به ساعت نگاه کردپنج ونیم رانشان می داد،هنوزهواتاریک بود،هرسه نفربه گوشی زل زده بودند،نفسها یشان به شماره افتاده بود،کسی جرئت برداشتن گوشی رانداشت،بالاخره ،جاهد به خودآمد،ومثل کسی که می خواهد یک مارزنده را با دست بردارد دست لرزان خود را به طرف گوشی درازکرد،تردید داشت نمی دانست چه کارکند،دراین حال مادرش گفت:حسین چراگوشی رابرنمی داری،جاهد گوشی رابرداشت .صدای یک زن بود:الو،الو،چراجواب نمی دهید ،من ازبیمارستان زنگ می زنم ،دهان وگلوی جاهد خشک شده بود منتظریک خبروحشتناک بود،به زحمت گفت:بفرمایید مدت چند ثانیه نفس هرسه درسینه حبس شد،به چشمان جاهد زل زده بودند ومی خواستند نوع خبرراازچهره اوبخوانند یک مرتبه جاهد فریادی کشید وشروع به گریه کرد،سولماز گوشی را ازدست پدرش قاپید ولی کسی جواب نمی داد،مادرجاهد دودستی به سرش زد پسرش ،جاهد مثل دیوانه ها خنده وگریه را قاطی کرده بود،درآن حال جاهد با دستانش اشاره کرد نترسید،نترسید بعد با حالت فریاد گفت خدارا شکرپسرم،عمل شد،عملش هم موفقيت آمیزاست.یک نفرکلیه اش رابطوررایگان به سامان داده آی خدا هزاران بار شکردراین لحظه هرسه همدیگررابغل کرده وصدای گریه وخنده فضای اطاق را پرکرده بود سولمازبه طرف عکس مامانش رفت واورابوسید وگفت مامان مژده،سامان عمل شد،سامان خوب شد،خداراشکربرادرم خوب شد،درآن لحظه تنها کاری که بلد بودند به کسانیکه نگران بودند زنگ زدند ومژده سلامتی سامان رادادند ،جاهد شماره دیگری را هم باتردید گرفت تا این مژده رابه اوهم بدهد ولی سولماز تلفن را قطع کردوگفت :نه بابا به آن دیگرزنگ نزن ؛حالا رفته بگذار برود،اومادرمانیست،وقتی به جای مامان اکرم،تواین خانه این وروآن درمیرود دلم آتش می گیرد،یک قطره اشک سرگردان ازگوشه چشم جاهد لغزید وبه روی دستش افتاد ،دستی که گوشی راگرفته بود تا به رباب خانم زنگ بزند،وخبرخوشحال کننده رابه اطلاع اوبرساند ،با ناامیدی گوشی راسرجایش گذاشت ودردل خود به حال آن زن بیچاره اشک ریخت،نفس صبح بهاری کم کم گلها وگیاهان تازه رسته رانوازش می کرد،وترانه رویش رابگوش آنها زمزمه می کرد،مادرجاهد جانمازراانداخته نمازصبح ونمازشکرمی خواند ،سولمازتند تند ریخت وپاش اطاق را جمع وجور می کرد ،ساعت هشت صبح آقای جاهد ماشین راروشن کردتا برای خریدگل وگرفتن مرخصی به بازار ومدرسه برود،دردل خودگفت خوب شد حالا که نتوانستم تلفنی بارباب خانم تماس بگیرم درمدرسه این خبررا برایش می گویم جاهد بعد ازخرید گل سری هم به مدرسه زد بعد ازگرفتن مرخصی سراغ رباب خانم راگرفت مدیرگفت:یک هفته مرخصی گرفته است ،ساعت ده صبح خانواده جاهد ،عموها ودائیهای سامان با همراهانش همراه دسته های گل وشیرینی دردفترکار دکترشهیدی پزشک معالج سامان بودند،چشمان خسته وبی خواب اما پرازشادی وامید دکترشهیدی حکایت ازیک شب پردرسري می داد،آقای جاهد دکتررا بغل کردوسرورویش رابوسید وازاینکه توانسته بود پسرش رانجات دهد تقدیروتشکرکه،دکترشهیدی گفت آقای جاهد لازم نیست ازمن تشکرکني،من وظیفه خودم راانجام داده ام،تشکرراازکسی بکنید که حاضرشدکلیه خودش را بطوررایگان به خاطرنجات یک جوان هدیه کند والان توی بخش بستری شده است،جاهد گفت:آقای دکترامکانش هست ازاوهم ملاقات کنیم،دکترگفت:حتما،حتما،لازم است که ازاین چنین انسان ایثارگروفداکارتشکروقدردانی شود،به دستورپزشک معالج دقایقی چند اجازه ملاقات با سامان داده شد،جاهد وسولمازمی خواستند خودشان را به روی سامان بیندازند اما پرستاران مانع شدند چشمان گودافتاده چهره زعفرانی ولبان سفید شده اش حاکی ازوضع بحرانی سامان بود،اوبزور لبخند می زدوبه همه دست تکان می داد،سولماز ازشادی روی پای خودبند نبود،باز طبق معمول به اعضای خانواده متلک پرانی می کرد ،بعد ازملاقات با سامان ،جاهد رفت دسته گل زیبا وگرانبهایی رابایک قوطی شیرینی تهیه کرد وبرگشت وبا هدایت یک نفرپرستاربه طرف اطاق کلیه دهنده رفتند،اول ازهمه سولمازواردشد وخودش رابالای سرمریض رساند اما یک مرتبه خشکش زد همچنان بی حرکت به مریض روی تخت زل زده بود،جاهد حالت غیرعادی دخترش رامتوجه شد وپرسید چی شده دخترم چرا خشکت زده ،سولمازبا چشمان دریده اما پرازاشک روی تخت رانشان داد ،همگی متوجه روی تخت شدند،دیدند رباب خانم درحالیکه عكس یگانه پسرخودراکه از همسراولش داشت ودرسن وسال سامان با عارضه کلیه ازدنیا رفته بود به سینه اش چسبانده وبه خواب رفته است .سکوت سنگینی فضای اطاق راپرکرد،حتی پرستاران نیزمتوجه وضع غیرعادی شدند،یکی ازآنها پرسید اینجا چه خبراست،کسی رایارای سخن گفتن نمانده بود،همه درجای خود میخکوب شده بود،بازصدای پرستاربلند شد،مگه شما این خانم را می شناسید جاهد بغضش ترکید وبا سراشاره کرد بله می شناسیم ،همسرمن است،دراین حال رباب خانم چشمانش راباز کرد وقتی ملاقات کنندگان رادید قطره اشکی درگوشه چشمش لرزید وبعد لغزید،همه سرهای خودشان راپائین انداخته بودند ،سولماز باگریه قدم به طرف نا مادریشان برداشت واورابغل کرد ورباب خانم هم سولمازرادربغل گرفت وفشرد ،مدتی همچنان گریه کردند بعد سولمازبا صدای لرزان خودش گفت:مادرجان ،مادرجان ماراببخش ،مارا به بزرگی خودت ببخش،برادرم رانجات دادی،درحالیکه تورا خیلی اذیت کرده بود امیدوارم مارا ببخشی،انشاء الله .وقتی خوب شدی،با هم رفتیم خانه جبران می کنم،دراین لحظه آقای جاهد دراطاق بیمارستان سربه زمین گذاشت وسجده شکری بجای آورد،سولمازاشکهای مادرش راپاک کرد وگفت تورا خدا مادرجان لبخند بزن،د يا الله د بخند گل خنده درلب های رباب خانم شکوفا شد،وآقای جاهد دستش رابوسید وخدارا شکرکرد.
نظرات شما عزیزان:
درباره وب
نويسندگان
لينک دوستان
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید
لينک هاي مفيد
برچسبها وب
نیچه (2)
حکومت جهانی (1)
شاملو (1)
تاوان//اشتباه (1)
ائ نمایند (1)
سیمون دوبو وار (1)
سارتر (1)
نوشتن (1)
ابو علی سینا (1)
پرنده (1)
آخرین کلید (1)
حفره های اجتماعی (1)
آخرین مطالب
پيوندهاي روزانه
آرشیو مطالب
لينک هاي مفيد
امکانات وب