از همون کودکی در دنیای خود سیر میکردم دنیائی که در درون خود داشتم و الان هم دارم به هیچ وجه با این دنیا قابل قیاس نیست.هر چه بزرگتر می شدم همون قدر دنیای درونم واقعی تر می شد.از گوشه کنار واز مامانم می شنیدم که :چمن بااین که روز بروز زیباتر میشود اما به همون اندازه گوشه گیر تر می گردد. اما من اهمیت نمی دادم و گاهی تمامی روز رو تو عالم خود بودم اینجا لازمه که توضیحی داده باشم این که دنیایی که من دارم با دنیا های دیگران فرق داره .وقتی من به دنیای خود می روم همه چیز در انجا واقعی است تمامی مناظر و موجودات واقعی هستند
چنانکه یکروز در همون عالم که تازه رفته بودم داشت برف می بارید اما باز همه جا زیباو هیجان انگیز بود من طبق معمول به همه جا می رفتم و از همه چیز لذت می بردم یک مرتبه سرمای شدیدی دست و پا ی منو کرخت کرد ومن با عجله برگشتم حتا تابستان هم بود با این حال دست وپایم انگار از فریزر در اومده بود به طوری که مامانم با حوله گرم دست و پا مو مالش می داد.
واما راز بزرگ و پیچیده ای که در این دنیا برایم اتفاق افتاده هچکس باور نمی کنه اما وقتی با دلیل محکم روبرو می شن سکوت کرده و معنی دار به روی همدیگه نگاه می کنند.
می خوام اون رازو برا همگان فاش کنم تا شاید فرجی حاصل شد وکسی تونست جوابشو پیدا کنه.
یه روز مثل همیشه تو اطاقم نشسته بودم و داشتم تو اینتر نت در مورد علوم غریبه مطالعه می کردم اون روز تنها خواهر کوچکم تو خونه بون مامانم و ابجی بزرگم به عقد کنان دختر دائیم دعوت بودند. من بعد از این که مدتی با اینتر نت ور رفتم .احساس کردم یکی داره صدام می کنه من دقایقی رو اون دعوت تمر کز کردم. بعد دیگه متوجه نشدم که چگونه نا خواسته به دنیای همیشگی رفتم.
وقتی نگاه کردم در مقابلم قصر باشکوهی نمایان بود من به طرف قصر حرکت کردم واز در بزرگی وارد باغ قصر شدم در باغ قصر گلها و درختانی را دیدم که حتا یک نمونه از آنها را در دنیای خودمون ندیده ام.از خیایانی که در اطرافش نوعی لاله های بنفش و صورتی با نظم خاصی خود نمائی می کردند به ورودی قصر رسیدم در قصر از چوب قهوه ئی سوخته ساخته شده بود و سر تا پای در کنده کاری بود دقایقی حیرت زده نگاه کردم و داشتم تو ذهنم می گفتم که چطور برم تو .در همون حال در باز شد و جوانی بلند قد و سفید رو با لبخند اومد بیرون و دست منو گرفت و به داخل قصر برد من نتونستم هیچ گونه مقاومتی بکنم چون اون پسر یه پسر معمولی نبود.یعنی اگه تمامی کلمات رو جمع کنم نمی تونم زیبائی و سایر خصوصیاتشو توضیح بدم چشمانش مثل آهن ربا منو می کشید ومن جرئت نمی کردم مستقیم به چشاش نگاه کنم.او منو در طبقه دوم به اطاقی برد که دیوار هاش از بلور بود و تمامی منظره باغ از اونجا دیده می شد. منو روی تختی نشاند که انگار رو هوا نشسته بودم برا اولین بار گفت:فرشته ام بشین تا من بر گردم.وای خدای من چه صدای جذاب و گیرائی داشت.ا گه بیست وچهار ساعت مدام حرف می زد خسته نمی شدم. او رفت و بعد از دقایقی با دو جام زرین برگشت.من خواستم بلن بشم نگذاشت و با همون صدای گیرای خود بهم خوش آمد گفت من هم با زحمت جوابشو دادم بعد اشاره کرد به جام زرین و من بی اراده جام را به دهان برده و شروع به نوشیدن کردم.طعم ولذتی که اون شربت داشت قابل وصف نیست. بعد از این که شربت را نوشیدم نشئه سیالی تمام وجودم را فرا گرفت احساس می کردم وجودم به هوا تبدیل شد بدنم آرامشی یافت که باید تجربه کنید تا بدانید که چه می گویم.بعد پسر فرشته گون پیراهن سفید خود را در آورد وقتی چشمم به بدن سفید و پر عضله اش افتاد از خود بی خود شدم تا خواستم حرکتی بکنم لبهای پر احساس و گرم و نرمش را رو لبانم احساس کردم دیگه هیچ مقاومتی نداشتم حدود دوساعت رو اون تخت بسیار نرم باهم بودیم .وقتی کارمون تموم شد منو آورد واز در باغ بدرقه کرد اما من به هیچ وجه نمی خواستم از او جدا شم بعد از اینکه بر گشتم دیدم خواهر کوچکم بالای سرم داره گریه می کنه گفتم چی شده نسرین چرا گریه می کنی؟
با گریه گفت: دو سه ساعته داری ناله می کنی وهر چه صدات می کردم بیدار نمی شدی من فورا دستی به سرش کشیدم و گفتم نگران نباش عزیزم چیزی نیست.
از شما چه پنهان بعد از یک دو ماه متوجه شدم که حامله ام من خودم هم تعجب کردم بعد از نه ماه پسری به دنیا آوردم دقیقا شبیه همون پسر صاحب قصر مامانم اصلا باور نداره اما حلا که پسرم هفت ساله شده و زیبائی و اخلاق و رفتار غیر معمو لش همه را به تعجب انداخته است همه سکوت اختیار کرده اند..حتا پزشکان هم به غیر معمول بودنش رای داده اند. حالا من مانده ام و یه پسر تیز هوش و زیبا که در هفت سالگی بیس ساله نشون میده ویه دنیا حرف و حدیث های اعصاب خرد کن .
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان
سپیگان و آدرس sales.LXB.ir تبادل لینک نمایید