ابزار وبمستر

سرمه دان زمردین قسمت هشتم

 

آتیلا گفت: بابا، راستشو بخوای منم نمی دونم جریان چیه
من هم مثل شما فقط می شنوم و یا می بینم که چه اتفاقاتی داره می افته، همین.
ارنواز گفت: چرا اون دیو به شکل رضا یا پدرت یا کس دیگه درنیومده بود،تو چیزی رو از ما مخفی می کنی، خاک بر سر من، پس این شایعات درسته،
آتیلا گفت:چه شایعاتی مامان؟
ارنواز: این که تو،تو،با سحر و جادو سرو کار داری،حتی می گن دیونه شده ای،بخدا دیگه صبرم تموم شده، نمی تونم پیش همکارام سرمو بلند کنم، پسر،تو رو خدا سحر و جادو رو ول کن،می بینی،اگه تو با این دیو و جن کاری نداشته باشی اونا سراغت نمی یان،
هجیر گفت: من نمی دونم تو چگونه با این موجودات عجیب و غریب آشنا شدی؟ پسرم، مردم ظرفیت این مسائل رو ندارند، اگه به تاریخ نگاه کنی،در طول تاریخ همه جادوگران رو آتیش می زدند، خونشون رو آتیش می زدند، الان همه جا شایع شده که حوادث اخیر زیر سر توست، فردا اگه مردم به خونمون هجوم بیارند،اون موقع چه خاکی بسرمون بریزیم.
آتیلا از گفته پدرش احساس خطر کرد ،متوجه شد که راست می گوید، اگر میان مردم شایع می شد که پسر فلانی جادوگر است، و می خواهد به مردم آسیب برساند انوقت، کار به جاهای باریک می کشید.آتیلا روبه پدرش کرد و گفت: بابا این گفته شما درسته، اما مساله مهمتر و خطرناک تر از اونه که فکرشو می کنید.
اگه این مردم بدونند که چه خطری در کمینشون است،سکته می کنند.
ارنواز گفت: چه خطر بزرگی پسرم؟
آتیلا کمی من و من کرد و بعد گفت:مامان دیو سیاه به جادوی سیاه دست یافته می خواد به مردم روی زمین حمله کنه تا بتونه در زمین حکومت تشکیل بده، ما باید جلوشو بگیریم.
ارنواز و هجیر نگاه های معنی داری بهم انداختند و هر دو بسیار ترسیدند،زیرا فکر کردند که پسر شان بطور حتم دیوانه شده است چون معنی سخنان او را درنیافتند، در حالی که او راست می گفت، اما این مساله در نظر آنها، یک هزیانی بیش نبود که از یک دیوانه می شنیدند،آنها نگران و لرزان اطاق آتیلا را ترک کردند و بلافاصله با دکتر جمال دوست، یکی از مجربترین روان پزشکان که دوست هجیر بود تماس گرفتند،تا معاینه ای از آتیلا بکند.
بعد از رفتن پدر و مادر آتیلا رضا گزارش اتفاقات را به آتیلا داد و بعد با یک حالت بسیار جدی گفت: آتی جون بخدا قصد فضولی ندارم اما هر چه تلاش می کنم نمی تونم خودمو قانع کنم که از تو هیچ سوالی نپرسم، و نمی تونم بی تفاوت باشم، تو رو بخدا بهم بگو. این حوادث و اتفاقات عجیب و غریب چیه؟ و با تو چه ارتباطی داره؟ من فکر می کردم اسرارت فقط به شنیدن نوای چنگ خلاصه می شه،حالا احساس می کنم مساله خیلی پیچیده تر از اونه، راستشو بخوای من هم دارم شک می کنم، که تو یه جادوگر بسیار مهمی شده ای بطوری که می تونی با جن و دیو و پری ارتباط برقرار بکنی.راستش من هم مثل پدرت فکر می کنم، اگه مردم تورو جادوگر بدونند بطور حتم و یقین بهت آسیب می زنند نه تنها به تو بلکه به خانواده ت هم ممکن است صدمه بزنند.
آتیلا با قیافه گرفته گفت: رضا، من هم تو این فکر هستم، مخصوصاً حالا که این حادثه هم پیش آمد و من ناشی گری کردم و گفتم اون مار نگهبان ماست ،دیدی مردم چطور با همدیگر پچ پچ می کردند . باید چاره ای اندیشیده شود باید از رعد کمک بگیرم.
رضا با تعجب گفت: رعد؟ رعد دیگه چیه؟
آتیلا ،رعد یه جن است،او سه هزار ساله که نگهبان منه،تازه منو پیدا کرده
رضا وقتی آن سخنان را شنید، دوست داشت از آنجا فرار کند،زیرا فکر کرد که آتیلا  به طور حتم دیوانه شده است. جن،نگهبان،اون هم سه هزار ساله،اما تازه پیدا کرده رضا مثل اینکه به اژدهای هفت سر نگاه کنه به آتیلا نگاه  می کرد، در ته دل خود به این باور رسیده بود که آتیلا دیوانه شده است،کم کم ترس برش می داشت، و دیگر دلش نمی خواست سوال بکند خیره خیره به آتیلا نگاه می کرد وقتی آتیلا طرز نگاه رضا را دید گفت:حق داری باور نکنی یک لحظه دستان رضا را گرفت و رضا کمی جا خورد و ترس بطور آشکار در چهره ش روشن بود آتیلا دستان رضا را همچنان در دست داشت و به چشمانش زل زده بود،رضا به زحمت می توانست نفس بکشد دهانش خشک شده بود پیش خود خدا خدا می کرد که هر چه زودتر از اطاق آتیلا بیرون بزند و فرار کند.
آتیلا با لحن جدی و تهدید آمیز که چاشنی التماس هم داشت گفت:رضا ،تو نزدیک ترین و صمیمی ترین دوست من هستی ،من به ظرفیت فکری و روحی تو آشنا هستم، رضا مردم و حتی این صاحبان به اصطلاح اندیشه هم در چنبره عقل استدلالی و ریاضی اسیر هستند و تحمل دیدن و شنیدن حقایق پشت پرده رو ندارند. می ترسیم خودشون نابودی خودشون رو سرعت ببخشند،ببین،الان بشریت در خطر بزرگی است و هر آن ممکن است دیو سیاه سیل مامورانش را گسیل کنه، و انسانها رو نابود کنه، ما باید قبل از این اتفاق جلوشو بگیریم لاقل تو یکی به من اعتماد کن اگه تو هم منو دیونه بدونی من دیگه از دیگران چه انتظاری می تونم داشته باشم.
رضا احساس کرد،زانوانش دارند می لرزند خیال کرد آتیلا می خواهد او را بخورد هر چند به نیروهای فوق طبیعی و قابلیت آتیلا باور داشت،اما حرفهایی که داشت می زد، فراتر از ظرفیت باور رضا بود،اما برای این که خود را طبیعی جلوه بدهد گفت: خب من چکار باید بکنم؟
آتیلا گفت: تو باید با مردم تماس بگیری و با کلمات عامه پسند خطرات احتمالی رو شایع بکنی،به دو دلیل، دلیل اول اینکه توجهشان از من به دیو سیاه جلب میشه دوم این که آگاه می شن و صفارشات مارو عمل می کنند.
رضا گفت:اگر باور نکردند چی؟
آتیلا: تو اول باید به سراغ افراد خرافاتی بروی، چون اونا زودتر از دیگران باور می کنند تو این قشر رو دست کم نگیر، در طول تاریخ همین قشر اکثراً صحنه گردان بودند،اگه اونا باور کنند،کار ما آسان تر خواهد شد. تو با افراد با سواد و منطقی کاری نداشته باش مخصوصاً از پیرزنها شروع کن و در قالب کلمات و سخنان قابل فهم اونا مسائل رو مطرح کن، و اما اتفاقی که چند شب پیش برام افتاد اگه بشنوی شاخ درمی آوری چون الان خودم نیز باور نمی کنم و فکر می کنم که اون حوادث بسیار عجیب و اسرار آمیز در عالم رویا اتفاق افتاده. اما حالا که امتحان می کنم می بینیم عین حقیقت بود، چون در آن شب به من قدرت تبدیل شدن داده شده، یعنی الان می تونم جلو چشمان تو به یه موجود دیگه تبدیل بشم، آتیلا دستان رضا را رها و چند قدم در اطاق زد و بعد حادثه آن شب را به رضا که مثل مجسمه ایستاده بود توضیح داد،
رضا برای اینکه به زعم خود یک شوخی کرده باشد گفت: یعنی تو الان می تونی به یه مثلاً گوریل سه متری تبدیل بشی؟
آتیلا بلافاصله در جلو چشمان حیرت زده رضا به یک گوریل سه متری وحشتناک تبدیل شد. رضا در همان لحظه کله پا شد، و از هوش رفت.آتیلا به حالت خود برگشت و با عجله رفت و با یک لیوان آب برگشت و به صورت رضا آب زد.رضا وقتی چشمان خود را باز کرد آتیلا را بالای سر خود دید زبانش بند آمده بود،ضربان قلبش بسیار تندتر می زد، آتیلا داشت رضا را مذمت می کرد، که این چه وضعیه، چرا بیهوش شدی، مگه باور نمی کرد ی رضا بلند شد و پا به فرار گذاشت و با خود می گفت:نه ،نه،من دیونه نشده ام، من گوریل ندیده ام،همش توهمه،اره توهمه،و با آن وضع به پیش خانواده خود برگشت وقتی پدر و مادرش آن وضع را دیدند او را به بیمارستان رساندند،او مثل طوطی تکرار می کرد که ، نه نه من دیونه نیستم، من گوریل سه متری ندیده ام،همش توهمه آره توهمه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, | 15:14 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |