ابزار وبمستر

رمان سرمه دان زمردین قسمت بیستم

 

آتیلا گفت:مادربزرگ شما، که یه پریه و ملکه هم هست، منو از کجا می شناسه و با من چکار داره .
پری گفت: اگه صبر کنی همه چیز برات مثل روز روشن خواهد شد.
آتیلا گفت: میشه دو تا سوال دیگه بپرسم؟
پری گفت: با کمال میل حاضرم تا صبح به تمامی سوالاتت پاسخ بدم، بگو چیه؟ چی می خوای بدونی
آتیلا گفت: شما از کجا به اسرار من پی بردید؟
پری گفت: وقتی لرزشی تمام وجودت را گرفت، من در سینه تو صدای دو تا قلب رو شنیدم که صدای یکی از آن بسیار عاشقانه می زد، این بهترین نشانه کسی بود که بارها و بارها حکایتهای آن را از مادربزرگم شنیده بودم و بعد از آن هم همه حدسیاتم درست از آب درآمد، گویا دست تقدیر حل یک مساله و مشکلی را در نیشهای یک کفتار خون خوار قرار داده است. خوب حال اون یکی سوالت رو می پرسی؟
آتیلا گفت: راستش سوال دومم کمی مشکله،
پری گفت: هر چقدر مشکل باشه،تا آنجا که مقدور باشه جوابتو میدم.
آتیلا گفت: من شنیده بودم که فقط فرشتگان بال دارند، اما حالا می بینم که پریان دریایی هم بال دارند،
پری گفت: ما با پریان دریایی که از جنس غلظ یا همان ماده هستند فرق داریم، ما آمیخته ای از نسل فرشتگان و پریان دریایی هستیم به همین خاطر جسم را از پریان و بال و زیبایی را از فرشتگان به ارث برده یم.
آتیلا در میان حلقه ای از پریان دریایی قرار گرفته بود و نمی دانست چه سرنوشتی انتظارش را می کشید. پری دستان آتیلا را در دستان نرم و لطیف خود گرفت و گفت:چشمانت رو ببند.
آتیلا چشمان خود را بست، وقتی چشم گشود، خود را در تالار بسیار مجللی یافت که به شکل صدف نیمه باز بود، حدس زد که در قصر باشکوهی حضور دارد،هاج و واج به اطراف نگاه می کرد هوای تالای بسیار پاک و تمیز بود، آتیلا با هر نفسی که به ریه هایش می فرستاد احساس کرد در هر نفسی سنگینی های وجودش ذوب می شود و وجودش را سبکی فرا می گیرد. وسایل تالار را از نظر گذراند،همه چیز غیر عادی بود،اشکالی در تالار،اعم از وسایل و تصاویر روی دیوارها وجود داشت که در هندسه، هیچ عنوان و نامی نداشتند. آتیلا در حال تماشا بود که در بزرگ و کنده کاری شده ی تالار باز شد،ملکه پریان در میان حلقه ای پریان زیبا وارد تالار شد،همان پری که آتیلا را آورده بود در طرف راست ملکه قرار داشت و بسیار شادان بود، ملکه پریان جلو آمد و آتیلا را با چشمان گریان بغل کرد و رویش را بوسه باران کرد، و دست او را گرفت و در تخت منبتکاری شده در کنار خود نشاند، و دستوراتی به پریان صادر کرد، و هر پری پی کاری رفت آتیلا نگاه معنی دار و سوال آمیزی به چهره پریی که او را به قصر آورده بود انداخت و پری با چشم ، اشاره ی  به ملکه کرد یعنی صبر کن همه چیز را ملکه خواهد گفت.
ملکه که معلوم بود خیلی خوشحال است و دست در گردن آتیلا انداخته بود و با خود می گفت: خدا را شکر که به آرزویم رسیدم و دوباره پسرم رو دیدم،
آتیلا از شنیدن کلمه پسرم از دهان ملکه پریان مغزش سوت کشید.نمی دانست که این اتفاقات شگفت انگیز و پشت سر هم کی به پایان خواهد رسید و کی دلیل آنها روشن خواهد شد،بعضی مواقع احساس می کرد دارد خواب می بیند،اما بعد متوجه می شد که خواب نیست بلکه واقعیت است. آتیلا خواست حرف بزند اما نمی دانست از کجا شروع کند و ملکه را چی خطاب کند.
بالاخره مُهر سکوت را شکست و سمند سخن را زین کرد و گفت: ببخشید، من گیج شده ام، دارم دیونه می شم، اگه بدادم نرسید بطور حتم عقلم رو از دست خواهم داد،
ملکه با مهربانی گفت:پسرم زیاد عجله نکن،با تو حرفها دارم. ابتدا از نوه عزیزم تشکر می کنم که پی به ماهیت تو برده و تو رو در میان صحرای تاریک شناسایی کرده است.
و گرنه شاید می مردم و دیگه تورو نمی دیدم.
آتیلا احساس کرد مساله مهمی و راز پیچیده ای در میان است. کم کم به گفته های رعد ایمان می آورد چون رعد هم مسائلی مطرح کرده بود اما هنوز در برزخ میان باور و ناباوری فهم آتیلا زندانی بودند، کم کم آن سخنان را بسوی باور خود هدایت می کرد.
با اشاره ملکه یکی از پریان در جام زرینی که بر سینی زرینی قرار داشت به طرف آتیلا گرفت.
آتیلا دیگر از هیچ چیز واهمه ای نداشت و خود را بدست سرنوشت سپرده بود،او بدون کوچکترین تردیدی جام را برداشت و سر کشید، احساس کرد بدنش دارد داغ می شود، و سلولهای بدنش دارند جابجا می شوند، آن عصاره اسرار آمیز چه بود،و برای چه آن را به آتیلا دادند؟ بعد از دقایقی از نوک انگشتان دستش یک قطره خون سیاه بیرون زد،یکی از پریان قطرات خون سیاه را با یک پارچه حریر از نوک انگشتان آتیلا پاک کرد،ملکه گفت:پسرم این عصاره که از یک نوع گیاه کمیاب دریایی درست شده است،ظرفیت مغز و روح تو را وسعت و قدرت داده و تو را برای شنیدن حقایقی که برای هر انسانی قابل فهم و  تحمل نیست آماده می کند. چون چیزهایی هست که تو باید آنها را بشنوی و باور بکنی و تزلزی در اعتقاداتت بوجود نیاید.
پسرم،من بطور خلاصه مطالب مهمی را که به تو مربوط می شود خواهم گفت: بقیه را در موقعیتهای پیش آمده،باید به اطلاع تو برسانند که آنهم مسول خودش را دارد. بعد با کلمات شمرده و آرام گفت: پسرم: در زمان سلیمان دیوها به رهبری دیو سیاه سر به شورش گذاشتند و انواع جادوگری را در بین مردم رواج دادند تا آنها را بر علیه سلیمان بشورانند. هدفهای دیو سیاه تسلط بر روی زمین بود و می خواستند تمامی انسانها را یا کشته و یا افسون کنند تا فرمانبردار دیوان باشند.من در آن زمان تازه عروسی کرده بودم و از شنیدن نام دیو سیاه برخود می لرزیدم،مادرم که ملکه پریان بود با همسر آصف برخیا دوست بود. و گاهی من هم همراه مادرم به دیدار زن آصف می رفتم،یک روز مادرم شنید که زن آصف و یار دارد و در وسط زمستان سخت ،انار می خواست، چون زن آصف باعث شده بود که آصف برخیا با استفاده از قدرت اسم اعظم پریان را از آزار و اذیت دیوها برهاند،به این خاطر او را دوست می داشت و بر خود وظیفه می دانست که هر طور شده برای زن آصف ،انار پیدا کند، لذا پریان را به چهار گوشه زمین فرستاد تا تعدادی انار ترش و شیرین پیدا کرده و در وسط زمستان سخت به زن آصف هدیه ببرد، از آن زمان دوستی مادرم با زن آصف بیشتر شد چنانکه همدیگر را خواهر خطاب می کردد، بعد از چند ماه، زن آصف پسر زیبایی را بدنیا آورد،مادرم اسم آن پسر را سنا گذاشت. هفت شبانه روز جشن و سرور بود، به تمامی فقرا و مستمندان غذا و هدایا داده شد. یک روز مادرم که احساس می کرد اواخر عمرش هست به دیدار زن آصف رفت و از او خواست تا به همسرش آصف سفارش کند که برای ما پریان قصری در زیر دریای سیاه ساخته شود، چون اکثر دیوان عمله آنها بودند آصف دستور داد که دیوان همین قصری که می بینی برای ما بسازند،الان به برکت این قصر ما از آزار و اذیت دیوان در امان هستیم،مادرم هم در عوض برای تشکر از زن آصف انگشتر سحر آمیزی را به آصف هدیه داد و انگشتر دیگری را هم به همسر آصف هدیه داد زمانی که پسر آصف به سن بیست و چهار سالگی رسید، آنقدر زیبا و برازنده بود که هر زنی و دختری با یک بار دیدن شیفته او می شد. وقتی لیاقت و زیبایی سنا به گوش صنم دختر بسیار زیبا و با هوش بلقیس ملکه سبا رسید. یک دل نه،بلکه صد دل ندیده عاشق او شد و شب و روز در فراقش گریه سر داد،وقتی مادرم از قضیه آگاه شد، ترتیبی داد که سنا و صنم همدیگر را ببینند،چون سنا هم از فضایل و زیبایی و کاردانی دختر بلقیس چیزهایی را شنیده بود و دوست داشت آن را از نزدیک ببیند.
وقتی این دو جوان همدیگر را دیدند،بطور شدید عاشق هم شدند چنان که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدند گریه می کردند،بعد از این که آتش عشقی جانسوز دامن دو دلداده زیبا را گرفت،هر روز مخفیانه همدیگر را ملاقات می کردند. یک روز ندیمه خاص ملکه سبا پی به ماجرا می برد. چون آندو را در باغ قصر بلقیس دیده بود. ندیمه روباه صفت این خبر را به بلقیس رساند. و بعد با دم افسونگرش آتش کینه و حسد او را تیزتر کرد. یک روز به ملکه سبا گفت: بانو،دختر تو هم زیبا و هم باهوش است  و همه کارها و تدابیر سخت را او انجام می دهد و به تمامی پیچ و خم و رمز و راز حکومت تو آگاهه اگه با پسر آصف که صاحب قدرتهای اسرار آمیزه ازدواج بکنه، حکومت تو را به خطر خواهند انداخت، قبل از این که همه چیز از دست بره، زودتر اقدام کن.
ملکه گفت: به نظر تو چه کار باید بکنم؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:, | 10:37 | نويسنده : محمود داداش رستمی ثالث |